فصل دوازدهم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 13 شهريور 1390
نظرات

 لیلا فوري گفت:پس من اسمت را می نویسم,خوب؟
بی حال گفتم:خوب...
و تماس قطع شد.آن روز تا شب فکر می کردم چه کار کنم بهتراست.سهیل از صبح بیرون
رفته بود.مادر هم می خواست براي جشن پاتختی مریم برود.هرچه به من اصرار کرد قبول
نکردم.اصلاً حوصله سروصدا وشلوغی را نداشتم.بعدازظهر دوباره ودوباره یادداشتهاي حسین را
خواندم.هرچه می خواندم بیشتر مصمم می شدم,من باید تکلیفم را با خودم وعقایدم روشن می
کردم.می دانستم که نسبت به حسین,محبتی دردلم هست که قابل انکار نیست,اما ایا این عشق
ومحبت یک اشتباه بزرگ نبود؟سرانجام آخر شب تصمیم خودم را گرفتم,فردا صبح باید می
رفتم ومی دیدمش,بااین فکر در آرامش خوابیدم.
صبح زود از خواب بیدار شدم.با عجله صبحانه خوردم ولباس پوشیدم.سوئیچ مادرم به جاکلیدي
آویزان بود.آهسته برش داشتم,می خواستم دررا باز کنم که صداي مادرم را شنیدم:
-کجا به این زودي؟
دستپاچه گفتم:می رم دانشگاه.می گن نمره ها اعلام شده...
منتظرجوابش نشدم قبل از اینکه فرصت سوال وجواب بیشتري پیدا کند,بیرون امدم.در راه فکر
می کردم که اگر با حسین رو به رو شدم چه برخوردي داشته باشم.سرانجام رسیدم.جلوي
دانشگاه خلوت بود وبه راحتی ماشین را پارك کردم.بعد دفتر حسین را برداشتم وبه سوي
ساختمان اداري دانشگاه به را افتادم.چند ضربه کوتاه به در دفتر فرهنگی زدم ودستگیره را
چرخاندم.اما در قفل بود,سرگردان به اطراف نگاه کردم.کسی آنطرف نبود.روي صندلی کنار
در نشستم ومنتظرماندم.سرانجام بعداز گذشت نیم ساعت,حسین را دیدم که لنگ لنگان می
آید.اول متوجه حضور من نشد,ولی وقتی مرا دید که کنار در نشسته ام,رنگش پرید وسرش راپایین انداخت.ازجایم بلند شدم وسلام کردم.زیرلب حواب داد ودراتاق را باکلید گشود.بعد
منتظر نگاهم کرد وگفت:بفرمایید...
جدي گفتم:اول شما بفرمایید.داخل شد ومن هم پشت سرش,وارد اتاق شدم ودررا بستم.لحظه اي
هردو ساکت بودیم,بعد حسین بلند شد ودوباره دررا باز کرد.با حرص دررا بستم وگفتم:
-حسین,بس کن این مسخره بازي رو,نکنه بازهم توبه کردي؟
خشکش زد.متعجب نگاهم کرد.دستم را با دفترش بالا گرفتم وگفتم:
-این رو درماشین من جاگذاشته بودي.
لبانش سفید شد,باصدایی که به سختی شنیده می شد,پرسید:
تو اینو خوندي؟
نگاهش کردم.معصومانه نگاهم می کرد.جواب دادم:
-نمی تونم بهت دروغ بگم,آره خوندم.
حسین پشت میز نشست ودستانش را روي صورتش گذاشت.ناگهان در باز شد,آقاي موسوي
وارد شد.با دیدن من,مشکوکانه نگاهی به حسین انداخت وجواب سلاممان را داد.بلند شدم
وگفتم:درهرحال آقاي ایزدي,تنها امید من شما هستید.استاد سرحدیان حرف شما رو قبول می
کنه,به ایشون بفرمایید که من شاگرد تنبلی نیستم واین نمره سزاوارم نیست.اگه لطف
کنید,ممنون می شم.
بعد خودکارم راازکیفم بیرون کشیدم و روي یک تکه کاغذ نوشتم:
"توي ماشین منتظرت هستم,سر کوچه!"

کاغذ را به طرفش گرفت وگفتم:اینهم شماره دانشجویی ام,خواهش می کنم شما باهاش صحبت
کنید.
حسین سري تکان داد ومن بیرون آمدم.قلبم بدجوري می زد.امیدوار بودم اقاي موسوي متوجه
چیزي نشده باشد.آهسته به طرف ماشینم رفتم وسوار شدم.چند لحظه اي صبر کردم تا ضربان
قلبم عادي شد ونفسم جا آمد.آرام آرام به طرف ابتداي کوچه حرکت کردم.گوشه اي پارك
کردم ومنتطر ماندم.یک نوارملایم درضبط بود ومن درافکارم غرق شده بودم.نمی دانم چقدر
گدشت که ضرباتی بروي شیشه از جا پراندم.نگاه کردم.حسین بود.قفل دررا باز کردم وحسین
سوار شد.فوري راه افتادم,صلاح نبود که آن اطراف باشیم.ممکن بود کسی مارا ببیند ودردسر
درست شود.چند لحظه اي هردو ساکت بودیم,بعد حسین با صدایی که می لرزید گفت:
-پس توازهمه چیز خبر داري؟
سرم را تکان دادم,ادامه داد:بخدا قسم دست خودم نبود.از دستم ناراحت نباش,هرتصمیمی تو
بگیري من گردن می گذارم.بگو برو,می رم.بگو بمیر,می میرم.بگو نیا,نمی یام.هرچی تو
بگی.مهتاب بخدا به همه مقدسات قسم,من پسرهیزوهوس بازي نیستم.تا حالا هم همچین اتفاقی
برام نیفتاده بود...
بعد ساکت شدوبعد ازچند لحظه گفت:تا به حال کسی رو تو زندگیم به این اندازه دوست
نداشتم.
درخیابان خلوتی ایستادم.ساکت به روبرویم خیره شدم.صداي حسین بلند شد:
-می دونم که خیلی جسارت کردم,ولی ممکنه یک چیزي بگم...دارم دیوونه می شم.
درسکوت نگاهش کردم.ریش وسبیلش به قیافه معصومش,ابهتی مردانه بخشیده بود.چشمهایش
پراز تمنا بودند.آهسته گفتم:حالا باید چکارکنیم؟حسین سري تکان داد وگفت:به خدا نمی دونم,می تونی همه چیز رو فراموش کنی,منهم سعی
خودم رو می کنم.من می دونم که لایق تو نیستم,درحد تو نیستم.کاش کورشده بودم وتورو
نمی دیدم.کاش پایم قلم شده بود وسرکلاس نمی آمدم.کاش حداقل تو این دفتر لعنتی رو نمی
خوندي.
بدون فکر به سرعت گفتم:خیلی دلم می خواست سررسید امسالتو تو ماشین جا می ذاشتی...
حسین لحظه اي درنگ کرد,بعد کیفش را بازکرد و دفتري با جلد قهو هاي را به طرفم گرفت.
پرسشگر نگاهش کردم.گفت:مال امسال است.
دفتررا گرفتم وروي صندلی عقب گداشتم.پرسیدم:
-آقاي موسوي متوجه شد؟
حسین خندید وگفت:تو خیلی بلایی,آنقدرخوب نقش بازي کردي,یک آن باورم شد راست می
گی.
خندیدم و گفتم:خوب ما اینیم دیگه.
ماشین را روشن کردم وراه افتادم.حسین باصدایی آرام گفت:
-هیچوقت فکر نمی کردم اسیر دختري با مشخصات تو بشم.همیشه فکر می کردم زن منتخب
من,محجبه واز خانواده اي مذهبی باید باشد.دختري که بعد از دیپلم گرفتن در خانه مانده
باشد.چه جوري بگم...
با بی رحمی گفتم:امل بگو وراحتم کن.مگه من بی حجاب وبی بند وبارهستم؟
حسین فوري گفت:نه,نه.منظورم این نبود.ولی تو خیلی با آن کاراکتر فرق داري.تو آزادي
داري,همه کار می کنی,همه جا میري...

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1355
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود